ديشب،شب خاصی بود توی همه عمرم شاید اغراق باشه ؛میتونم بگم از سه سالگی دیگه این اتاق برام نیفتاده بود ... وقتی بابام یکم خوابید ،قرار شد ما حاضر شیم من و خواهرم بالا بودیم و من بخاطر دردی که تو چشمام احساس میکردم دراز کشیدم ،خواهرم رفت پایین و گفت بابا گفته بیا حاضر شیم ،من خيييلي خسته بودم و فکر نمی کردم بابا انقد زود خوابش بگیره ،دروغ چرا ولی با یکم بی میلی رفتم حاضر شم ؛البته بی میلی واسه ساعتش نه واسه جايي که قراربود برم . آماده شدیم بلافاصله سوار ماشین که شدیم بارون شروع شد ،همه چیز عالی پیش میرفت ؛خیلی بابت بارون خوشحال شدم ... رفتیم تو پارکینگ از ماشین که پیاده شدیم بارون بند اومده بود اما هوا مثل بهار شده بود ،رفتیم داخل حرم توی...